بماند . اون شب رو تا صبح انقدر گریه کرده بودم صبح از سردرد داشتم میمردم ،
چشمام سرخ شده بود . اما گذشت و رسید 21 مهر . شب از بیرون که برگشتم
یادم
افتاد که امروز تولدشه . بهش اس دادم
نوشتم : نمیخوام مزاحم بشم توقع جواب هم ندارم . فقط خواستم تولدتو تبریک
بگم . همین . بای .
نوشت : شما ؟
نوشتم : مهم نیست من کی ام . میخواستم تولدتو تبریک بگم که گفتم . انقدر
واست مهمه که من کی ام ؟ بیخیال .
نوشت : اما تولد من امروز نیست ، 29 مه .
یه ذره فکر کردم دیدم راست میگه من اشتباه کردم .
نوشتم : در هر صورت تولدت مبارک .
نوشت : شما ؟
نوشتم : به این زودی فراموش کردی ؟ لیلی ام .
نوشت : مرسی بابت تولدم .
نتونستم جلو خومو بگیرم بهش اس دادم
نوشتم : میلاد ؟
نوشت : بله ؟
نوشتم : میلاد تو واقعا ازدواج کردی ؟
تا جوابه اس ام اسم رو بده من هزار بار مردم و زنده شدم .
نوشت : آره .
نوشتم : میلاد اگه به خاطر اینکه من از زندگیت برم بیرون داری این حرفو میزنی ،
تو فقط راستشو بگو من قول میدم دیگه مزاحمت نشم . آخه تو خودت گفته
بودی هیچوقت ازدواج نمیکنی !
نوشت : ازدواج کردم لیلی باور کن .
اونشب شام جایی دعوت بودیم با بی میلی داشتم هم حاضر میشدم هم اس
میدادم .
حالم خیلی بد بود هر چی بگم بازم کسی نمیتونه درک کنه . تپش قلب داشتم .
حالت بی قراری داشتم . اصلا نمیتونستم یه جا بمونم .
نوشتم : نکن اینکارو باهام میلاد . من بدونه تو نمیتونم . آخه من بدونه تو چیکار
کنم بی انصاف ما قرارمون این نبود . تو نامردی کردی ؟
نوشت : هرچی بوده دیگه گذشته لیلی بیخیال به زندگیت برس .
نوشتم : زندگیه من تویی . من زندگیه بدونه تورو نمیخوام . چرا نمیفهمی .
نوشت : اینطوری حرف نزن تورو خدا ناراحت میشم . به خدا زمان که بگذره همه
چیو فراموش میکنی ، باور کن .
نوشتم : من هیچوقت هیچیو فراموش نمیکنم . کاری که باهام کردی رو هیچوقت
فراموش نمیکنم . نمیبخشمت میلاد ، هیچوقت نمیبخشمت .
دیدم داره زنگ میزنه
میترسیدم باهاش حرف بزنم ، جراتشو نداشتم . بعد از مدتها اگه صداشو
میشنیدم از حال میرفتم . دلم واسه صداش یه ذره شده بود .
نوشتم : زنگ نزن اس بده ترجیح میدم اگه میخوای بد حرف بزنی با اس بگی تا
تلفنی ، من تلفنی طاقت ندارم .
نوشت : لیلی زنگ میزنم جواب بده ، بد حرف نمیزنم .
نوشتم : نه اس بده .
نوشت : با اس نمیشه .
حاضر که شدم به مامانم گفتم من میرم پایین منتظرتون میمونم .
بهش زنگ زدم .
بوق که خورد قلبم به شدت داشت میزد نزدیک بود که قلبم وایسه .
جواب که داد "بله" رو که گفت پاهام شل شد ، به خدا هیشکی حال اون شبه منو
درک نمیکنه .
صدام داشت میلرزید ، قلبم داشت تند تند میزد .
گفتم : الو سلام
گفت : سلام خوبی ؟
گفتم : آره بهتر از این نمیشم ، الانه که قلبم وایسه .
خندید
خندش یه دنیا می ارزید . دلم واسه صداش و خندیدنش یه ذره شده بود .
گفت : گفتم که اوطوری حرف نزن .
گفتم : کاری که تو باهام کردی بهتر از این نمیتونم حرف بزنم .
گفت : ببین لیلی زنگ زدم که اتمام حجت کنم و حرفای آخرمون رو بزنیم .
یه لحظه احساس کردم دارم خفه میشم . نفسم بالا نمیومد . بغضم گرفت .
گفتم : اتمام حجت ؟ یعنی چی ؟
خودش متوجه تغییر حالت من شد .
گفت : آره دیگه حرفای آخرمون رو بزنیم و خدافظی کنیم . فردا میای ببینمت ؟
دیگه بابام اینا رسیده بودن پایین و مجبور شدم قطع کنم .
نوشتم : میلاد یعنی چی ؟ اتمام حجت دیگه چیه ؟ نکن اینکارو باهام . من اگه
میدونستم میخوای این حرفو بزنی زنگ نمیزدم . ترجیح میدادم این حرفو با اس
بگی تا تلفنی . میلاد به خدا حالم بد شد نکن اینکارو باهام .
نوشت : لیلی بالاخره باید تموم کنیم یا نه ؟ فردا بیا ببینمت .
نوشتم : من جرات دیدنتو ندارم . نمیتونم ببینمت ، اونم واسه اتمام حجت . به خدا
میمیرم اگه تورو ببینم نفسم بند میاد قلبم وایمیسه .
نوشت : نترس نمیمیری .
دیگه رسیده بودیم و تا دوستمو دیدم و بغلش کردم نتونستم جلو خودمو بگیرم و
گریه کردم .
هم تپش قلب داشتم هم حالت بی قراری ، چون خونه ی خودمون هم نبودبم
خیلی حالم بد بود . داشتم میمردم .
نوشتم : میلاد من اگه از تو خبر نداشته باشم میمیرم . همه ی درها رو به روم
نبند . یه کاری کن حداقل هرچند وقت یه بار ببینمت ، تو خودت این بلا رو سرم
آوردی خودتم جورشو بکش .
نوشت : لیلی من سفر قندهار که نمیخوام برم .
نوشتم : میلاد من اگه ازت بی خبر بمونم دق میکنم . تورو خدا تا فردا یه فکری به
حاله من بکن به خدا الان دارم میمیرم حالم اصلا خوب نیست قلبم داره وایمیسه
اگه بلایی سره من بیاد تقصیره توئه ها .
نوشت : لیلی نگران نباش مریض نشو اینکارو نکن با خودت باشه . حالا تو فردا بیا .
نوشتم : اگرم نمیتونی قرار بذاری از طریق اینترنت . ایمیلی فیسبوکی چیزی .
باشه ؟ میلاد باشه ؟؟؟ قول میدی منو از خودت بی خبر نذاری ؟
نوشت : باشه بابا باشه . فردا میای ؟
نوشتم : باشه . اما مطمئن نیستم اگه تورو دیدم بتونم خودمو کنترل کنما . چقدر
دلم واسه صدات و خندیدنت تنگ شده بود میلاد .
نوشت : مرسی لیلی .
نوشتم : فردا کجا ؟ کی ؟ چه ساعتی ؟
نوشت : لیلی فردا بیا بریم شهرصنعتی خونه خواهرم اونجا حرف بزنیم . من فقط
میتونم یه قولی بهت بدم .
من با این حرفش خیلی خوشحال شدم . انگار ته دلم یه نوره امیدی پیدا شد .
نوشتم : باشه . چه قولی ؟
نوشت : لیلی بهت قول میدم دست رو قرآن میذارم که بهت دست نزنم .
خدایا یعنی چی . این دیگه چه حرفی بود . هنگ کردم . جا خوردم از حرفش .
شوکه شدم .
دوباره نوشت : لیلی این قول رو بهت میدم که بهت دست نزنم ، قسم میخورم .
خدایا آخه مگه این نامزد نداره ؟ این چه حرفی بود که زد ؟ منکه چیزی بهش
نگفتم ! چرا پس برعکس شد قضیه ؟!!!
تازه باید من بهش شک میکردم و اون عصبانی میشد و میگفت تو راجبه من چی
فکر کردی ؟!!! من مجرد نیستم که بخوام کاری کنم من متاهلم .
اما .
اما به جای اینکه این حرفو بزنه گفت : قول میدم کاریت نداشته باشم .
نوشتم : میلاد این چه حرفیه که تو میزنی ؟ منظورت چیه ؟ مگه تو نامزد نداری ؟
نوشت : چرا .
نوشتم : پس این چه حرفی بود زدی ؟
نوشت : خواستم که جای حرفی نمونه .
دیدم اینطوری نمیشه . من تحمل دیدنشو نداشتم .
نوشت : میای ؟
نوشتم : نه . میلاد بیخیال من نمیتونم . نمیتونم تو چشمات نگاه کنم و خدافظی
کنم . به قرآن قسم میمیرم .
نوشت : ترسیدی ؟
نوشتم : از چی باید بترسم ؟
نوشت : بیخیال پس نمیای ؟
نوشتم : نه . میلاد من نمیتونم رو در رو خدافطی کنم . همینجا حرفتو بزن اما
یادت نره قول دادی یه راهی واسم بذاریا .
نوشت : باشه . فعلا که دیر وقته بخوابیم فردا حرف میزنیم .
؟ ,نوشتم ,نوشت ,، ,تو ,میلاد ,نوشتم میلاد ,؟ نوشتم ,؟ نوشت ,نوشت لیلی ,به خدا
درباره این سایت